پروانه دلاور

پروانه دلاورديگر هيچ علفي بوي دهانم را نمي دهد
من در قايم باشك عصرهاي تعطيل
گم شده ام
سرگردان در هستي ضعيف سايه ها
آقايان! شما قاضي هستيد
وكيلم هستيد
بــلــه مي توانيد تشخيص دهيد
دست پخت چه كسي بهتر.
من در همه‌ي ديگها وتابه ها
‌وبا همه‌ي عطرهاي مصنوعي
بخار شده ام
اماهنوز
شيهه مي كشم
چنان عاشق
كه موهايم به يالهاي سپيدش گره مي خورد
وروي خودم مي افتم
شكل چشمي كه در چايم شيرين شده
وپك مي زنم به انگشتهاي سوخته ام
ــ زني برايم مي گفت:
ديشب كه ماه روي صورتش كش آمده
ويولن را برداشته ، پياده ،آمده
تا بر نگاه عابران روز، آرشه بكشد ــ
امروز در خياباني كه تصادف خودكشي كرد
روزنامه ها چاپ شدند كه چندگرم جوش شيرين مجاز است
تا نان خشك ، در گلوي كوچه هاي فقير شهر
سرطان نزايد
دخترم ! كاش زنده نمي مردي (ادامه در صفحه بعد)
وروي نرمي صدايت گوش مي خواباندم
تا چيزي از مگوي زمين زير سُمهايم دهان باز كند
آنگونه كه پروانه مي پرد به خواب
در دشتهاي بكر اساطير
مي پلكم
راه رفتنم اسم ندارد
شما يورتمه بنويسيد
آن ميوه‌ي عزيز من بودم
كه اشتباه شد
وزندگي چين خورد در دامان تاريخم
وقلبم مشت شد در دادگاهي
كه آقايان ! شما قاضي هستيد
وكيلم هستيد
بله!
آن مرد
با اسب
درباران
آمد
دوست خوب من !

عزيز من !

در سلولهايم
لميده در خيرگي چشمهايم
تو بامني
خنده هايم را مي جوي
گريه هايم را قورت مي دهي
هم سايه با قدمهاي لرزانم
يله در خط چينهاي شناسنامه‌ي نَفَس
همنفس با ترانه‌ي مني
سمفوني من با من
تنهايي عزيز !

فال

دختري كه مي دود صداي خنده هاش ، دور
گريه هاش ،دور
هاش ،دور
به دور دست تو
ستاره چين جمله هاي ...
يازني كه مادري كه
عصر ايستگاه يك قطار دير و
دوره ي هميشگيِ فال پچ پچ ونگاه مضطرب
دست من وكاغذي كه درد مي كنند حرفهاش
برگ برگ روزمره هاي كاهي نيامد او ، نيامداو، تو

سوت مي زند
با ترانه هاي عابران تلخ
پابه پاي كوچه هاي ابر
دختري كه ...
يا مني كه
از لبالب هوات سينه ريز.

من هم با تنور تو سرگرمم

آن قدر بي سرو پا
كه هر صندلي چرخداري
هلم مي دهد
تا مغشوش ترين خوابهاي ديوانه‌ي يك زن
كه مي نويسد
دستم كف ندارد از دستهاي بسيار داده با من
سالهاي طولاني
چشمي كه در تپشي دور ، دفن
آن قدر مسخره
كه هر گريه اي مي‌خندد
‌در حوضِ خانه‌ي عروسكي كه دزديد مشقم را
از ذهن كودكي كه خانم شد گم
و بي تاب خورد سر
از ذهن چرخها و چرخها و چرخها
و چرخيد
روبروي مردي كه
سرخ شد پياز
به بابا سلام كن
و قيچي دويد تا سفيد هاي مو
مو نمي زند مادر بزرگ
نخ هاي انگشتت
با ضرب در تنهايي من
من هم با تنور تو سرگرمم
با نان وكودكان

ماهي دلتنگم

دور مي رود راه از من
وقتي كه چشمم از پنجره مي آويزد
چقدر نمي آيي
ودل بزرگ كودكي ام
چه تنگ مي گيرد
خيال بلندت را درآغوش
سايه به سايه ي خودم، سربه راه
دنبال مي كنم خط كلمه هايي را
كه پشت هرسلام، لال
اشاره مي كنند
‌تكه هاي تو پيداشود

گوشه‌ي تنهاي من
باچاي بي‌تو
سرداست
ودرهوات
آب مي شود:
ماهي دلتنگم
وراه
مي رود...

متولد : 1359
تحصيلات: مهندسي آبياري
آثار: مجموعه شعر « انگارآتشي و مرا سركشيده اي » 1378
// « دختري كه مي دود صداي خنده هاش دور » ( در دست چاپ)