بدر شاکر السيّاب

مترجم: هادي محمدزاده

بويب ...
بويب  ...
ناقوس هاي برج در قعر دريا گم شده است
غروب در درختان و آب در سبوها 
وسبوها را ناقوس هايي از جنس باران مي آکند
که بلورشان با آهي ذوب مي شود 

بويب  ...
اي بويب ....

و شوقي در خون من تاريک مي شود
به خاطر تو اي بويب !
اي رودخانه من! که چون باران غمگيني

مي خواهم در تاريکي بدوم
و شوق سالي را در مشت بفشارم

در هر انگشتم هديه اي از گندم و گل برايت دارم
مي خواهم بر ستيغ تپه ها
 بر شوم
تا نور ماه بگيرم

وقتي
در کناره هايت خود را به آب مي زند, سايه مي کارد
و زنبيل ها يش را از آب و ماهي و گل مي انبارد
مي خواهم به دنبال ماه در تو شيرجه بزنم
و مي شنوم  صداي سنگريزه ها را که در عمقت به قرار و سکون مي رسند

و صفير هزاران گنجشک را بر درخت.
تو رودخانه اي هستي يا جنگل گريه ها؟

يا ماهي بي خوابي که در آغاز صبح به خواب مي رود؟
 و آيا به انتظار مي مانند اين ستارگان, تا هزاران سوزن را از ابريشم تغذيه کنند ؟

اي بويب!
مي خواهم در تو غرقه شوم
صدف جمع کنم
و با آن ها خانه اي بر آورم

که سبزي آب ها و درختان در آن نشت کند
و ستارگان و ماه از آن سر ريز شوند
و با جزر تو در آغاز صبح به دريا روم.
و مرگ, جهاني است شگفت که کودکان را مسحور مي کند
فالموت عالم غريب يفتن الصغار
و درٍ مخفي اش در توست اي بويب  ...!

2

بويب! اي بويب! 
20 سال گذشت بر ما
که هر سال آن خود عمري بود
و اين روز ها تاريکي همه جا را گرفته است
من بي خواب بر تخت افتاده ام
اما با گوش هاي تيز  وجدانم مي شنوم
چونان درخت تناوري که با شاخه هاي حساس و پرندگان و بر گ و بارش
به صبح سرآغاز مي پيوندد

خون و اشک هاي ريزان را حس مي کنم
که چونان باران ،
بر جهان اندوهگين فرو مي بارند
ناقوس هاي تباهي در عروقم طنين مي اندازند
و در خونم اشتياقي تاريک مي شود
در حسرت گلوله اي که انجماد مرگبارش
مثل دوزخ که استخوان ها را مي سوزاند
روحم را از هم مي شکافد
مي خواهم برگردم
و در اين کشاکش به مبارزان ديگر بپيوندم
مشتم را گره کنم
و به صورت سرنوشت بکوبم
مي خواهم در اعماق خونم غرقه شوم
با بشر درد بکشم
و بار از دوشش بردارم
تا زندگي متولد شود
و اين گونه مرگي
پيروزي است
……………………….


إقرأ أيضاً:-