قاسم حداد

مقدمه و برگردان: حمزه کوتی

قاسم حداداشاره: شاعرانی هستند که تنهاترین هدفشان شعر گفتن است.اینگونه شاعران کمتر به کنه شعر دسترسی می یابند.شاعرانی دیگر هستند که بیش ازآنکه شعر بنویسند زندگی می کنند. این شاعران در متن زندگی قرار می گیرند.در تماس روحانی وجسمانی با زندگی است که شعر زاده می شود.شاعر بزرگ بحرینی ،قاسم حداد، ازینگونه شاعران است.او بیشتر در حالت لمس کردن زندگی است.او زندگی را تجربه می کند.به خاطر همین شعرهای او همیشه تا زگی دارد.ویک تجربه را درشعرش پیش نمی برد.وتکراری در آن وجود ندارد.درست همانندعشق. قا سم حداد درمصاحبه ای که نواره لحرش شاعر وروزنامه نگار الجزائری با او داشت می گوید: آنکه در عشق راستین باشد ،در زندگی به خطا نمی رود. او در سال 1948در بحرین متولد شد.تا سال دوم دبیرستان در مدارس این کشور درس خواند.آنگاه به کا ر در کتابخانه عمومی از سال 1968تا سال 1975مشغول شد.از سال 1980در اداره فرهنگ وهنر وزارت فرهنگ به فعالیت پرداخت.در تأسیس خانه ادبا ونویسندگان بحرین در سال 1969همکاری کرد.وسردبیری مجله (کلمات) را که در سال 1987منتشر شد به عهده گرفت.در سال 1994بزرگترین سایت اینترنتی در زمینه شعر وادبیات عرب را با نام (جهة الشعر)راه اندازی کرد.از مجموعه های شعر او می توان به :بشارت،بیرون شدن سر حسین از شهرهای خیانتکار،خون دیگر،قلب عشق،قیامت،وابستگی ها ،تکه های پران،جوشن ها،تنهایی ملکه ها، قبرقاسم،نهروان،نقد امید،لندن،اخبارمجنون لیلی،گل مجنون(گزینشی از شعر قیس بن الملوح،مجنون،که به صورت ابیات گزینش شده است) اشاره کرد.

1) خون

اغراق می کنی
در فراموشیدن خون
که بر برگ های ما جاری می شود.
انگار که برگذشته آسان می گیریم
و شرمسار می شویم
هنگا می که آینده گمشده را
به یاد می آریم.
تن به در گیری می دهیم
تا مرگ خود را واپس افکنیم.
آیا شعر از یاد بود ما زیباتر بود
آیا باد را بی بال
به همسری بر گزیده ایم
و قربانیان خود را
با نا ممکن قانع کرده ایم
و آیا در روزهای آینده
ما را شبی هست که می خمد.

2) از خاکستر

آذران بسیار ...و ناخفتن
بیداری شب چه می خواهد از من
وچه می خواهند آذران؟
قلبم را به تو وا نهادم
با آن چه کردی؟
چه کردی
که وقت می غرد،شیهه می کشد
ونغمه می سراید
وشب بیدار مانده
و آذران بسیار
پیراهنانم را غرق خود ساخته اند؟
بگذار حقیقت را به تو باز گویم
ای دوستگان من
ای نا خفتن وآذران من:
تو فردا چه می کنی
با عاشقی خاکسترین؟

3) پنجشنبه ی گنجشکان

آن روز پنجشنبه ی گنجشکان بود
آن جا که مرغان گوارا
پیرهن یکی از دوستان را
وعده گاه خود ساختند
و تو را به یاد آوردم
چرا که گنجشکانی بسیار بودند
که غذای خود از انگشتانت تناول می کردند.
و تو خفته بودی
وهنگامی که بر می خیزی
گنجشک ها با تو بر می خیزند
هم چون فرشتگانی بر گرد عروس.
وبه یاد می آورم
که تو دوست مرغانی بودی
با رنگ هایی دیگرگون
در آن باغ کوچک
که چقدر آرزو داشتم
ای کاش در خانه ی ما بود.

4) مثل سپید

با آبی، گنجشکانی بسیار
بیرون می آیند
بر منقار های خویش
دستمال هایی خندان.
با یاس بنفش،خمیازه می کشد ماه
وچون که به ستوه می آید
از بیداری شب
رخان خویش به آب هوشیاری می شوید
وآغاز به کار می کند.
با لاجورد،رؤیای ملت هایی پر توان
همدیگر را پس می زنند
مادیان بیداری را زین می کنند
وبه جستن می پردازند.
با صورتی،شهوت مباهات می کند
پرچم های شرمساری را مچاله می کند
و رنگ سرخ را انتشار می دهد
وقاعده را می شکند.
با شادی چشم های تو آغاز می شوم.
مثل اسطوره تباه شدم
ونمی یابم مگر شمشیرهای مرتعش
چون جنگلی از شاخه هایی در تند باد.
وچون گریستن تو یورش می برد
سیلاب ها مرا پس می رانند
ویاری ام نمی کنند
نه سفینه ها ونه کرانه ها.
وبه تو اشتیاق می ورزم
مثل سپید،مثل رنگ ها.

5) چه کسی راست می پنداشت

چه کسی راست می پنداشت
که آن دخترک راز وار
بیرون آمده از نمک
ازینگونه مرا خواهد آشفت؟
چه کسی راست می پنداشت
که شرابی از یاد رفته
ازینگونه لب های مرا
با درد خواهد سوزاند؟
چه کسی راست می پنداشت
که آن دختر ایستاده در آن سوی
وپسرک رها در این سو
با واژگون ترین کشمکش
یکدیگر را دیدار خواهند کرد
چون دو ببر
در زیباترین جنگل ها؟
چه کسی راست می پنداشت.

گرفته از انجمن فرهنگی هنری سایه:
saayeh.mihanblog.com/More-314.ASPX


إقرأ أيضاً:-