ترجمه (اصلي)
ستار جليل زاده

رياح الجنون

ادونيسصدِئتْ عَرَباتُ النهارْ
صَدىء الفارسُ.
إنني مقبلٌ من هناكْ
من بلاد الجذور العقيمهْ
فَرَسي برعمٌ يابسُ
وطريقي حِصارْ.
ما لكم , ما لكم تَسخرونْ ؟
اهرُبوا فأنا من هناكْ
جئتكم, فلبستُ الجريمهْ
وحملتُ إليكم رياحَ الجنونْ .

بادهاي جنون آميز

درشکه هاي روز اکسيده شدند
و تک سوار نيز
من از آن جا مي آيم
از سرزمين ريشه هاي بي حاصل
اسبم شکوفه ي خشکي است
و راهم بسته .
شما براي چه ، براي چه به سخره مي گيريدم ؟
بگريزيد ،
من آن جايي ام
با تن پوشي از جنايت آمده ام
و برايتان
بادهاي جنون آميز را آورده ام .

2
دروب

أمسي غَدٌ والكونُ ترتيلةٌ
تذوبُ ، - في وجهي وحبّي تذوبْ ؛
يولد في عينيّ معنى الضحى
تبدأ من نفسيَ كلّ الدروبْ .

راه ها
گذشته ام فردايي ،
و هستي سرودي است
که در رخسارم ذوب مي شود
و عشقم نيز .
و در چشمانم زاده مي شود معناي روز
و آغاز مي گردد تمامي راه ها از درونم .

3
الصخرة

رضيتُ بما شئتِهِ : أغنياتيَ
خبزي ومملكتي كلماتي ـ
فيا صَخْرتي أثقِلي خُطُواتي
حملتُك فجراً على كتفيَّ ،
رسمتُكِ رؤيا على قَسَماتي.

تخته سنگ

آن چه را که مي خواستيش ، پذيرفتم
ترانه هايم نان منند ،
و سخنانم مملکت منند ،
اي تخته سنگ من ، گام هايم را سنگين کن
زيرا سپيده دمان تو را بر دوش برده ام
و چون رؤيايي تو را بر خطوط رخسارم نقش بسته ام .

5
جسر الدموع

ثَمّة جسْرٌ من الدمع يمشي معي
يتكسّر تحتَ جفوني
ثَمّة في جلديَ الخَزفيّ
فارِسٌ للطفوله
يربطُ أفراسه بظلّ الغصونِ
بحبال الرياحْ
ويغنّي لنا بصوتِ نبيٍّ :
\" أيَهذي الرياحْ
أيّهذي الطفوله
يا جسوراً من الدّمعِ
مسكورةً وراء الجفونِ . \"

پل سرشک ها

پلي از سرشک ها اين جاست
که با من راه مي روند
و پسِ پلک هايم مي شکنند
اين جا ،
زيرِ پوستِ سفالينه ام
کودکِ تکسواريست
که اسب هايش را با طنابِ بادها ،
به سايه ي شاخه ها مي بندد
و با صدايي پيامبرگونه برايمان آواز مي خواند :
\" اي بادها
اي کودکي
اي پل هاي سرشکِ شکسته در پسِ پلک ها . \"

6
الكرسي

مِن زَمَنٍ صرختُ بالمدينه :
يا قشْرَةَ العالم في يَديّ.
من زمنٍ تَمْتَمتُ للسفينه ـ
أُغنيَتي في اللهب الورديّ :
أَلكلُّ أو لا شيء.
تَعِبتُ يا أحفاديّ الصِغار
منّي ، من البِحار ،
هاتوا ليّ الکرسيّ .

صندلي

سال ها در شهر فرياد زدم
اي پوست جهان ميان دستانم
سال ها زير لب ترانه ام را در آتشي گلرنگ
براي کشتي زمزمه کردم
همه يا هيچ .
اي نواده هاي کوچکم ،
خسته شدم
از خويشتن ، از دريا ها ،
برايم صندلي بياوريد .

7
أخلق أرضاً

أخلقُ أرضاً تثورُ معي وتخونُ
أخلق أرضاً تجسّسْتُها بعروقي
ورَسمْتُ سماواتِها برعدي
وزيّنتُها ببروقي،
حدّها صاعِقٌ وموجٌ
وراياتُها الجفونُ.

سرزميني مي سازم
سرزميني مي سازم
که با من به جوش و خروش آيد
و غدارانه رفتار کند
سرزميني مي سازم
که با رگ هايم کشف نمودمش
و آسمانش را
و با رعد و برق نقش و تزيين بسته ام
مرزش آذرخش است و موج
و پلک ها بيرق هايش .

 

8
الجرس

النّخيلُ انحنى
والنهارُ انحنى والمسارْـ
إنه مُقبلٌ ، إنه مثلُنا ؛
غير أنّ السماءْ
رفعت باسْمِه سقفَها الممطرا
ودنّتْ كي تُدلّي
وجهَه ، فوقَنا ، جرَساً أخضرا .

ناقوس

درخت نخل خميده شد
مسير نور و روز خميده شد
او مي آيد
بسان من و تو
با اين تفاوت که سقف بارانيش را
آسمان به نامش برافراشته
و نزديک مي شود
تا که چهره اش را بر سرمان بياويزد
چونان ناقوس سبزي.

Read More: