شیدا محمدی

نقش دل
دختران قالی دار را علم کردند.
یک دانه قرمز، یک دانه کبود، شد " دل ".
دخترک به خنده، تیری از میانش رد کرد.
اشک از چشم " شانه " لبریز شد،
نقش ها را آب برد. آنچه بر جای ماند، تارهای بی پود بود و نمیکت های خالی.
دخترکان را " کار " برده بود.

چشم كبود كرم
چه اقبال بلندي داد كبوتر
وقتي از بلنداي برج
تنها عبور باد را مي بيند و
سوت كور در كوچه هاي گيج شهر

چه حجم بزرگي دارد شهر
در چشم كبود كرم
و چه لبخندي دارد
ادمك چراغ قرمز
وقتي سبز تمام جاده ها مي شود .

هراس ابريشم
سلام صداي روشن اب !
چه خبر از گلبوسه باد
از ناجي ناي
از نان بهار

سر سفره ما
چنديست كه هيمه ماه سوخت شدست
چنديست پيامي نمي ايد از شادي راه.
چه خبر از فروردين
چه گذشت در غزل واره تير
مرداد در اتحناي ما مرد.
شهريور پر بود از ياد و خيال
چه بهشتي داشتيم در كف دست
يك چمدان خاطره از قطار جاده مي ريخت
فال حافظ وارونه بود در پاييز
شعر فروغ بي رونق باد
ورق مي خورد در كوبه مهر

امروز هم دربي خبري !
كاجها تاج نقره اي مهر بر سر دارند
و من رنگيني پاچينم را به خلوت خاطره چند شنبه .
اه!باز پيچك و ماه.
باز راز رايحه ياس.
باز بي انگشتي فال ورق خوره ما

چه شكوه حزيني دارد مهتابي
وقتي بي دريچه باز مي شود رو به بازي باز...
رو به تكرار خيال
رو به هر چه من و ماست.
چه خاليست تقويم از روزهاي نيامده پاييز
و من چنديست كه حوصله باران مي نوشم
و رنق خيال مي بافم
و بي تو و بوريا
روي پهنه هر چه حيات
دار بي رنگي اسفند مي بافم.

مي دانم كه مي ايي
و سر سفره ما
چندي عطسه و اه مي نشاني
و مي گويي
پشت پرچين همين پاييز
ما بين دو فصل
خوشه چين جند بلدرچين بودم...
و همين پيوسته
مي رود تا نقطه هاي موهوم
مي رود تا يك _دو _سه ي بي انديشه
و من مبهوت
خيره به سكوت سارها
سر مي روم از حوصله بام.
ان طرفتر خورشيد
تشت خوني اسمان را مي شويد
و دل زنگي من از خدا اوار.

رو به سجود سنگ چين
از هراس ابريشم مي پرسي
چه خبر از شيدا؟

بیاد نمی آورم که در کدامین فصل زاده شده ام ، اما هر اسفند دلم حال دیگری می گیرد و وسوسه های بهار در دلم می آویزد و تکان دریچه خاطرات بیادم می آورد که باز سالی گذشت اما من همه دلم در مرداد مانده است و می دانم که رازی مرا به آن افسانه پیوند زده است .
و هر فصل یادم می آید که چقدر عاشقم ، که چقدر جا مانده ام در انتظار بی تابی . اگر ورقه تقویم را بخوانیم روی 1354 مانده است .
از همه سالها پیش از هر چیز عشق و کتاب را با خود نگاه داشته ام ، امابر مدرک خاک خورده بروی طاقچه نوشته است کارشناسی ادبیات فارسی ! و پیوند نام و نان مرا کشانید به روزنامه ها که در همانجا همه تدبیرم مغلوب تقدیر شد ، تا که در پالت یادگارهایم پر شد از رنگهای زنده دوست ! و گاه گاه هم برای دلم رنگی بر آن می آویزم .
دغدغه ام نوشتن است که یکی در "مهتاب دلش را گشود بانو " که در سال 1380 مصحف شد و دیگری "افسانه بابا لی لا " در اتاق انتظار ارشاد چند سالی است خاک می خورد تا من به کم شدن ورقه هایش رضاء شوم !
چرخش قلم در دنیای روزنامه نگاری چند سالی مرا دبیر زنان روزنامه ایران و مدتی هم دبیر تحریریه فرهنگستان هنر نمود چند سالی هم پایم را به روزنامه همشهری و جام جم و ... کشاند تا که روزگار بسته وطن مرا کوله بار بردوش نمود و این روزها در شهروند و لوموند و ... قلم می زنم .
گاهی دلم را به این خیال می آویزم و از همه مرزها می گذرم تا باز در وادی خواب و خیال غرق شوم امابخود که می آیم می دانم که میان این دو مرز زیستن تنها راه گریز از این ناگریز است .
محمدی وبلاگی نیز دارد.

www.ghabil.com