ترجمه از لهستانی: علیرضا دولتشاهی و

هاتیف جنابی

ایونا نویسکا

شاعر

شاعر مسحور روشنایی و تاریکی
مسحور کاردی که از رنج لذت می برد
مسحور باد، ویرانه ها و پژواک
با شورشی خونین
به بامداد و شامگاه خواب واژه ها می بیند

آنها که می روند، آوایش را خاک می کنند
آنها که می مانند، برایش گوری مهیا
و فقط می توان رفت

شاعر سنگی
طنین می اندازد
شاعر مسحور، رنج می برد

خواهش

از من بگیر دست آهنینم را
و بازوی بلندم را
چشم چینی ام را وُ
بینی عقابی ام را
انگشتان چوبینم را بگیر
پیشانی گلینم را وُ
دندان نئینم را

                (پژواک)
زبانم را که تا پایان فضا  می رسد
و آداب و رسوم گرانبها را وُ
هم چیزی که از من پادشاهی بسازد
سادگی ام را، اما بگذار
لکنت زبان کودکانه ام را
خشونت تخیل را و آزادی روح را
و قلب زرینم را نیز بگذار

بابل در جست و جوی بابل

بابل...
برجها و ستونها
سکوت و گورستانهای در یاد مانده
هنگام ضربه پتک، تنها سنگی کافی است
که باااابل در ما فریاد برکشد:
                                   مرا خواهند کشت

همه به جست و جوی بابلند
خون الکترونیکی –
چکش بی رحم

بابل دینامیت ها
به جست و جوی بابل است
سپتامبر 1980

چنگ خاطره

ادامه داشته باشید ای شب ها
به طول ژرفای تنهایی،در ویرانه ها
و بیاغازید، ای روزها
چنگ های نوجوانی خود را
فراز تپه های گِلی غربت

بر دیوار فقط
چنگ خاطره مانده است

و سایه اتوبوس های فکسنی
که اشاره به پیرکی دارند که بیرون انداخته
می شود.
تا به سوی بز کوهی بازگردد
درخت گلابی و چند دودکش در دره
به سوی جایی که آواز قبیله ای
در قلب صخره ها
چنگ می زند.

* * *

(بر گرفته از: «شوکران. دوماهه ادبی، اطلاع رسانی و تحلیلی، آموزشی و پژوهشی» سال اول، شهریور تا آذر 1381، ص 37)

هاتیف جنابی، زاده 1952 در حوالی قادسیه است و قادسیه در گوش ما چه زنگ و طنینی دارد: قادسیه. خواه نقطه عطفی در تاریخ این خاکستر بدانی و خواه آغازی بر انحطاطش، اما در هجای قادسیه چیزی پنهان نشسته است – جامه کلام نمی پوشد. باری، پدرش بازرگانی بود که علیرغم بیسوادی عمری را در عشق به فقه و حقوق سپری کرده بود. مادرش اما زنی خانه دار بود که اشعار فولکلوریک زیادی از بر داشت و آنها را به فرزندانش می آموخت و هاتیف عشق و شیدایی خود به وزن و شعر را مدیون اوست.

در سال 1963 قتلی در دهکده زادگاهش دامنگیر خانواده او شد – مرگ یکی از کارگران پدر – در شبی که صاحبان دم برای قصاص به خانه آنها هجوم آوردند، مادر او را به آن سوی فرات فرار داد و چندی بعد تمام خانواده در بغداد گرد هم آمدند. چند ماه بعدتر، راهی نجف شدند و پدر تجارت خود را از سر گرفت. اما خانواده دیگر، هرگز به دهکده خویش بازنگشت. این نخستین جلای وطن جنابی بود.
   نجف با مراسم و آئین های گوناگون شیعی بر هاتیف نوجوان بسیار تاثیر گذاشت. او که در آن شهر در محیطی شیعی پرورش یافت به مطالعه و نجوم دل بست. در آن روزها به مطالعه شاعران جاهلیت، گیلگمش، اشعار صوفیانه، مولانا، دانته، سروانتس، داستایوسکی، و کافکا پرداخت. پانزده ساله بود که نخستین اشعارش را سرود. پس از پایان دبیرستان هنگامی که با مخالفت پدر برای ورود به دانشکده هنرهای زیبا – برای تحصیل نقاشی – رو به رو شد، دل به شعر داد و به تحصیل ادبیات عرب در دانشکده ادبیات دانشگاه بغداد پرداخت.

بعد از دانشگاه به خدمت وظیفه عمومی رفت و در نیروی دریایی در مرزهای جنوبی عراق خدمت کرد. سپس شغلی آموزشی در کرکوک یافت. کرکوکی که تا بغداد و خانواده اش فرسنگ ها فاصله داشت، برایش بسیار آموزنده بود. کرکوک یک تجمع چند فرهنگی بود که در آن اقوام عرب، ایرانی، کرد و ترکمن و مذاهب یهود، مسیحیت، زردشتی و فرق اسلامی زندگی می کردند. کرکوک وجوب گفتار میان فرهنگها و همزیستی را به او آموخت. اما پس از سه سال که دولت عراق دگر بار دست به کشتار زد، او بر آن شد تا در هوایی دیگر تنفس زند و در سال 1976 موفق به دریافت روادید از شش کشور اروپایی شد و تنها با چند صد دلار به سوی شمال غربی عراق راهی گشت.

در سفرش ترکیه، بلغارستان و رومانی را طی کرد. در پست مرزی شوروی غلیرغم باورش وی را به رومانی باز گرداندند و او راهی دیگر، به سوی لهستان جُست. سرانجام با بورسی که از دولت لهستان در دست داشت به کراکو رسید. آموختن زبان لهستانی را آغاز کرد. اما در فکر رفتن به اروبا غربی بود. ولی مشکلات سفر که هفته ها او را گرفتار خویش کرده بود او را به ماندن در لهستان علاقمند کرد. فوق لیسانس ادبیات لهستانی و دکترای ادبیات نمایشی را از دانشگاه ورشو گرفت. حس کرد زمان بازگشت به جهان اعراب رسیده. از این رو به الجزایر رفت و مدتی در دانشگاهی به کار تدریس پرداخت. در سال 1990 به لهستان برگشت تا در دانشگاه ورشو به تدریس بپردازد. در همان سال تابعیت لهستان را نیز به دست آورد.

جنابی مترجم اشعار شیمبورسکا به زبان عربی است و در ملاقات و گفت و گویی که با وی در دانشکده شرق شناسی ورشو داشتیم، دریافتیم که شعر بلند «صدای پای آب» سپهری را نیز به زبان عربی ترجمه کرده که در نشریه معتبر عرب زبان نزوی در سلطان نشین عمان نشر یافته است. اشعار زیر همه از زبان لهستانی – با نگاه متن عربی آنها – ترجمه شده است.

* * *